تسبیح صفوی
ساعت 7:30 صبح چهارشنبه 26 آذرماه 1393 قرارداشتیم صبحانه کاری با یکی از روسای دانشگاه ها. قبل از ساعت مقرر خودم را رساندم به طبقه چهارم. هنوز مهمان من نیامده بود. دنبال کلید اتاق گشتم. پیداش نکردم. توی ماشین جا گذاشته بودم. وای، حالا با دو تا کیف چطوری دوباره بروم به پارکینگ. منتظر شدم تا یکی از همکاران بیاید. منشی آمد. اوهم کلید نداشت. گفت دیروز کلید اتاقش را داده به یکی از همکاران. کیف ها را به او سپردم. آسانسورهم این روزها سرناسازگاری دارد. حرکت آسانسور کند و ناموزون شده است. سرانجام خودم را رساندم به ماشین در پارکینگ طبقه دوم زیر زمین. کلید توی جیب پالتو بود که گذاشته بودم روی صندلی عقب ماشین . خودم را به پشت در اتاق در طبقه چهارم رساندم. هنوز کسی نیامده بود. در اتاق خودم را بازکردم. در اتاق منشی را هم بازکردم. میز را چیدم. پنیر. سبزی تازه. نان بربری تازه. همه را از پول حلال معلمی خریده بودم. عادت دارم.